روزها

هو 

 

روزهای کرخت 

روزهای مُدام 

روزهایی به غایت 

دلگیر و بی فرجام 

  

شب می خواهد دلم 

برای خوابیدن 

و یک تکّه ابر 

برای باریدن 

 

و بغضی که گم شود 

در خواب هایم 

صبح شود، بگویم 

من شادمانم... 

برای تو

هو


در من که می نگری

نیروی طبیعت جابجا می شود

از رود به رگ هایم

و از خورشید به چشمانم

پیامبری زاده می شود

معجزه ای رخ می دهد

آری...

عشق معجزه ی پیامبری چشمانت است

۱۳۹۱.۰۲.۰۶

عنوان را در آخر مطلب بخوانید

 هو 

 

یکبار این موقعیت را تجربه کرده بود 

اما چیزی در خاطرش نمانده بود 

آن موقع هم همین طور بود 

هم استرس داشت هم هیجان 

همیشه فکر می کرد: 

کاش می توانستم بفهمم آن لحظه چطور بود 

حالا این فرصت را پیدا کرده بود 

از این بهتر نمی شد 

با اشتیاق منتظر بود 

تا اسمش را صدا کنند و راهی شود 

بالاخره نوبتش شد 

از هم قبیله هایش خداحافظی کرد 

موهای سرش را تراشید 

وارد شد 

[من الظّلمات الی النّور]

ملافه ی سفید را دور تنش پیچیدند 

اشکهایش جاری شد 

مثل روز اول! 

از آغوش مادر به آغوش خدا رسید 

 

عنوان: نوزاد و حاجی