برای تو

هو


هر روز می دیدمشان.

هر روز با یک لباس، با یک رنگ!

خسته بودم.

خسته از دل های رنگارنگشان!

و زخمی ناجوانمردیشان.

تا این که تو آمدی.

برهنه و بی رنگ!

همچون "آدم".

و به من گفتی خوب نگاه کن، این منم.

همان طور که زیبایی ها را می بینی، زشتی ها را هم ببین!

آه که چه زیبایی ها دیدم در پس آن زشتی ها.


صداقت در حنجره ات فریاد می زد!

گویی آن را بلعیده بودی.


منطق و احساس را با هم آمیختی.

و دستانم را گرفتی، بی هیچ چون و چرایی.

چه تلفیق دلنشینی.

حالِ من همچون مرده ای بود که با مسح مسیح زنده شده!

و تاثیر عشق را دریافته است.


- می دانی!

من به چشم هایت اعتقاد دارم!

چرا که با آن قلبم را دیدی نه صورتم را -


از همان روز اول گفته بودی که قلبت در بندِ اوست.

و مرا دعوت کردی.

به یک مبارزه سخت با عشقی قدیمی!

کمی ترسیده بودی.

همچون زندگانی که از مرگ در هراسند.

و نمی دانستی که با مردن،

دنیای شیرین تری در انتظارت هست.

(این را بعدها اعتراف کردی)


من با سپاه مهرت پیروز شدم.

و تو به پاس این بردِ شیرین به من هدیه ها دادی.

کمترینشان "بانو" بود.

بانوی تو شدن همچون "حوا" بودن افتخار آمیز است!


مرد بانو!

بگذار تا آخرین نفس، همنفس باشیم.

... .. ..... .....،

...... ...... .. ..... .... ...،

.. ....... .. .. .. ... .....!