لبخند ژوکوند

هو

 

انسان هرچه قدر هم که خوشبخت باشد، یک بدبختی مدام دارد که یقه اش را دودستی چسبیده است. و پیش چشمانش رژه می رود و غر می زند!  

و این جاست که دلت می خواهد علم آنقدر پیشرفت کند که یک قرص قدّ نقل، همه ی آن بدبختی را از روزگارت محو کند... 

روزگاری که سیاهش کردند و تو هرقدر آن ها را لاک می گیری، بازهم از نو صفحه ی ذهنت را جوهری می کنند و با بدجنسی تمام به تو نیشخند می زنند... 

و این وسط کسی که تورا نفسم صدا می کند، از تو می خواهد گذشته ها را از بولد بودن خارج کنی. و تو از نظریه ی عجیب و غریبت راجع به مردادماهی ها می گویی... 

می خندد 

عمیق می شوی 

می خندد 

عمیق تر 

... 

می خندی!  

و تو بیشتر احساس بدبختی می کنی وقتی آن خاطرات گاهی واقعی می شوند و تو را به چهارمیخ می کشند که تو روزگار مارا سیاه کردی!! 

و تو فکر می کنی چگونه همه چیز را به این راحتی فراموش کردند؟ پس به قرص قدّ نقل ایمان می آوری و غمگین می شوی... 

و کسی که تورا قلبم صدا می کند، از تو می خواهد نادیده شان بگیری. و تو به نظریه ات فکر می کنی... و می خندی! 

و تو آنقدر فکر می کنی و می خندی که... 

کسی که تورا عشقم صدا می کند هم باورش می شود آن سربازهای باتوم به دست و پوتین به پا را فراموش کرده ای... 

و این بار عمیقاً می گریی...  

و چقدر دلت می خواهد کسی که تورا عشق و قلب و نفس خود می داند، این را هم بداند که خودش را هم در آن روزگار تیره یافتی. آنجا که همه دوست داشتنت را انکار کردند و تمام جاذبه هایت به یکباره دافعه شد، تنها او بود که تورا دوست داشت. 

به یکباره لذتی شهوانی تورا دربر می گیرد... و آنقدر منگت می کند که تو با یادآوری گذشته، نه فکر می کنی و نه عمیق می شوی... 

و فقط لبخند می زنی... 

 

پی نوشت: خوب است بدانی که تو تنها "آدم" میان آن همه "آدمک" بودی...

برای تو

هو


دلم می سوزد

برای کلماتی که

قبل از آمدنت "بی هویت" بودند

و بعد از رفتنت "بلاتکلیفند"!

...

راستی!

آن هایی که به هم می گویند بی نظیر

از تو اجازه می گیرند؟!


صدسال تنهایی*

هو

از همان روز که صدسال تنهایى [نسخه ى پنجاه و هفتیش] را به خواست خودم هدیه گرفتم، کامپیوترم پس از دو روز تلاش ناشیانه ى من براى مداوا راهى مریضخانه شد. روز اول مثل جن زده ها! مدام در حال رفت و آمد در خانه بودم، اما هیچ منطقه ى امنى پیدا نمى کردم! با امید به بهبودى آن موجود عجیب که من کامى صدایش مى کنم، شب را به صبح رساندم و با اشتیاق راهى مریضخانه شدم تا جویاى احوالش شوم.


طفلک گوشه اى کز کرده بود و دکترش مرا از عمل پیوندى باخبر کرد که ادامه ى حیات پسر کوچولوى من به آن بستگى داشت. و از آنجا که گروه خونى کامى از کمیاب ترین نوع بود، باید در لیست انتظار مى ماند تا عضو مناسب پیدا شود.

ناگزیر و پریشان به خانه بازگشتم و مثل آدم های خمار! کلافه و خسته به کنج اتاق پناه بردم. در همان بی رمقی ها بود که چشمم به کتاب گابریل گارسیا افتاد. آن بینوا که خواندنش را به تعطیلات نوروز موکول کرده بودم، با ترحم به دست گرفتم.


با همه ی فرهیختگی دهه ی پنجاهیش با من مشاعره می کرد! آن قدر شیوا که من زمانی به خودم آمدم که هفتاد صفحه از آن را بلعیده بودم. اگر با عقلم بود تمام آن صدسال را در همان روز هورت می کشیدم اما ناشیانه بود اگر عمر آن لذت را کم می کردم. پس با خود عهد کردم به قناعت در لذت بردن از آن ضیافت سیصد و پنجاه و دو صفحه ای.


دنیای آن خیالات واقعی و آن واقعیات خیالی آن قدر مست کننده بود که فکر هرچه کامی را از سرم بپراند! یک هفته ای خواندنش را کش دادم اما روز آخر عطش عجیبی درونم را می سوزاند. انگار همان مورچه های قرمزرنگ که آخرین قهرمان های صدسال تنهایی دوست داشتنی بودند حالا به درون من رسوخ کرده بودند. مثل روز اول تمام هفتاد صفحه ی آخر را بلعیدم!


...


به دوروبرم نگاه می کنم. انگار مثل اصحاب کهف از خوابی عمیق بیدار شده ام و تفاوت های دنیای امروز و دیروز را باور نمی کنم. لذت این نشئگی را با هیچ چیز حتی پسر کوچولوی بینوایم عوض نمی کنم. هرچند به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرده و فردا به آغوشم باز می گردد و من تازه می فهمم راز آن مورچه های قرمزرنگ را!


راستی! من با بدجنسی تمام در انتظار بیماری بعدیش می نشینم تا بلکه به ضیافت دیگری دعوت شوم.


*گابریل گارسیا مارکز / ترجمه بهمن فرزانه