هفت سال

هو 

 


بالاخره تصمیم به اشتراکش گرفتم   

http://s4.picofile.com/file/7742959030/Book.pdf.html


دانلود نسخه جاوا برای موبایل:

 http://s4.picofile.com/file/7855926127/7_Years.jar.html

نظرات 3 + ارسال نظر
تشرشی یکشنبه 8 اردیبهشت 1392 ساعت 23:25

سلام چقدر کم پیدا شدین آخه :)

خواستم بیام و تبریک بگم ترجیح دادم اول کتاب رو بخونم،شاید خوشم نیاد،با این که زیاد اهل کتاب خوندن نیستم اما از همون موقه که به اشتراک گذاشتیش دو ساعته خوندم،و چقدر هم قشنگ بود،صمیمانه بهت تبریک میگم،خیلی زیبا بود،به خصوص محاوره بودنش کمک دو چندانی کرد برای فهم بیشترش،تا بیس سی صفه ی اول فکر میکردم اینا فقط یه شخصیت سازیه و داری داستان خودت رو روایت میکنی،سال تولدت،کلوب هواداران،طرح های گرافیکی،کل کل کردنا که خوننده ی محبوبت رو به صدر برسونی رفتاری بود که از همون ورژن ابی خاکستری فنس ازت دیده بودم،تا به الان که دیگه حداقل دوره ی امثال ما گذشته حداقل زمان ما فیس بوکی نبود که اینقدر نزدیک باشیم به خوننده محبوبمون،من خیلی لذت بردم از این کتاب،همین طور واقعی بودنش رو خیلی دوست داشتم،بغل ها و بوسه و خیلی الفاظ دیگه که برای خیلی ها خط قرمز حساب میشه رو تو به کار بردی و اینم یکی از فاکتورای خوبش بود،کاشکی شکیل تر پخش میشد،ویراستاری بهتری صورت میگرفت جلد خوبی براش درست میشد اینا رو من میتونستم کمک کنم،ولی این چیزی از ارزش های این داستان کم نمیکنه ! خسته نباشی و خوشحالم دوستی مث تو دارم ! با ارزوی خوشبختی . . .

سلام آقا جواد گل و دوست داشتنی
چندنفری هم همین فکرو کردن اما اینطور نیست. البته یه جاهایی سعی کردم از حالتا و احساسات خودم کمک بگیرم اما در کل این فقط یه داستانه.
البته سال تولدشم با من فرق می کنه :p
راجع به خط قرمزها هم ممنونم ازت. به نظرم لازم بود و موقع نوشتن به چیزی جز واقعی بودنش فکر نکردم.
راجع به ویراستاری و جلد هم ممنونم دوستم. ایشالا تجربه می شه برام.
منم از داشتن دوست با معرفتی مثل تو خیلی خوشحالم.

تشرشی دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 12:43

دوباره خوندمش و لذت بردم راستی ، کاشکی اینجوری تموم نمیشد سولماز جان ، کاشکی اصلن منتشر نمیشد یا اگه منتشر میشد با این که چیزایی که نوشتی حقیقت محض جامعه‌ی ماست اما کاش پایان خوبی داشت،داستانت خیلی به دلم نشسته چون من ادم احساساتیی هستم (محمد میدونی :پی)

یه جاهای داستان احساس میکنم واقعیه ! حس میکنم خودت رو تزریق کردی به کاراکتر غزل یا شایدم داستان زندگیه کسیه که تو به رشته‌ی تحریر دراوردی ! در کل بهت تبریک میگم و منتظر داستان بعدی !
خیلی خوب بود

راجع به پایان نمی دونم چرا این نظرو داری.
من دوست داشتم با این داستان اشتباهات ازدواج امروزو نشون بدم.
احساسی تصمیم گرفتن. علاقه ی شدید دردسرساز. عشق بی سرانجام مجازی و ...
بازم می گم این داستان فقط ساخته ی ذهن منه.
خوشحالم که اینطور میگی دوستم.

شهاب رضا محرمی سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 19:03 http://www.shrz.blogfa.com

سلام تبریک می گم برای کتاب بعد امتحانات حتما می شنم میخونمش و نظرم رو می گم .
منم قرار بود کتابم رو چاپ کنم با انتشارات تا اخذ مجوز و صفحه آرایی ایناش هم پیش رفتیم . و آخر سر پشیمون شدم از چاپ
ارشاد 152 صفحه رو مجوز داده بود و کتاب من 154 بود نخواستم کمش کنم .
حالا هم یه رمان طولانی رو شروع کردم به هم اسم کتاب اولم که مجموعه داستان کوتاه بود .
خدا به دادم برسه تمومش کنم . و به چاپ برسه

سلام
ممنون شهاب رضای عزیز
منم مشتاقم داستان شمارو بخونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد