هو
آدم ها اول می خواهند تمام بشریت را نجات دهند...
بعد می خواهند به آن ها خدمت کنند...
و آخر کار، تمام دغدغه شان می شود:
سقف بالای سرشان و نان جلوی رویشان...
هو
انسان هرچه قدر هم که خوشبخت باشد، یک بدبختی مدام دارد که یقه اش را دودستی چسبیده است. و پیش چشمانش رژه می رود و غر می زند!
و این جاست که دلت می خواهد علم آنقدر پیشرفت کند که یک قرص قدّ نقل، همه ی آن بدبختی را از روزگارت محو کند...
روزگاری که سیاهش کردند و تو هرقدر آن ها را لاک می گیری، بازهم از نو صفحه ی ذهنت را جوهری می کنند و با بدجنسی تمام به تو نیشخند می زنند...
و این وسط کسی که تورا نفسم صدا می کند، از تو می خواهد گذشته ها را از بولد بودن خارج کنی. و تو از نظریه ی عجیب و غریبت راجع به مردادماهی ها می گویی...
می خندد
عمیق می شوی
می خندد
عمیق تر
...
می خندی!
و تو بیشتر احساس بدبختی می کنی وقتی آن خاطرات گاهی واقعی می شوند و تو را به چهارمیخ می کشند که تو روزگار مارا سیاه کردی!!
و تو فکر می کنی چگونه همه چیز را به این راحتی فراموش کردند؟ پس به قرص قدّ نقل ایمان می آوری و غمگین می شوی...
و کسی که تورا قلبم صدا می کند، از تو می خواهد نادیده شان بگیری. و تو به نظریه ات فکر می کنی... و می خندی!
و تو آنقدر فکر می کنی و می خندی که...
کسی که تورا عشقم صدا می کند هم باورش می شود آن سربازهای باتوم به دست و پوتین به پا را فراموش کرده ای...
و این بار عمیقاً می گریی...
و چقدر دلت می خواهد کسی که تورا عشق و قلب و نفس خود می داند، این را هم بداند که خودش را هم در آن روزگار تیره یافتی. آنجا که همه دوست داشتنت را انکار کردند و تمام جاذبه هایت به یکباره دافعه شد، تنها او بود که تورا دوست داشت.
به یکباره لذتی شهوانی تورا دربر می گیرد... و آنقدر منگت می کند که تو با یادآوری گذشته، نه فکر می کنی و نه عمیق می شوی...
و فقط لبخند می زنی...
پی نوشت: خوب است بدانی که تو تنها "آدم" میان آن همه "آدمک" بودی...
هو
دلم می سوزد
برای کلماتی که
قبل از آمدنت "بی هویت" بودند
و بعد از رفتنت "بلاتکلیفند"!
...
راستی!
آن هایی که به هم می گویند بی نظیر
از تو اجازه می گیرند؟!