درد آدم ها

هو


آدم ها اول می خواهند تمام بشریت را نجات دهند...

بعد می خواهند به آن ها خدمت کنند...

و آخر کار، تمام دغدغه شان می شود:

سقف بالای سرشان و نان جلوی رویشان...

لبخند ژوکوند

هو

 

انسان هرچه قدر هم که خوشبخت باشد، یک بدبختی مدام دارد که یقه اش را دودستی چسبیده است. و پیش چشمانش رژه می رود و غر می زند!  

و این جاست که دلت می خواهد علم آنقدر پیشرفت کند که یک قرص قدّ نقل، همه ی آن بدبختی را از روزگارت محو کند... 

روزگاری که سیاهش کردند و تو هرقدر آن ها را لاک می گیری، بازهم از نو صفحه ی ذهنت را جوهری می کنند و با بدجنسی تمام به تو نیشخند می زنند... 

و این وسط کسی که تورا نفسم صدا می کند، از تو می خواهد گذشته ها را از بولد بودن خارج کنی. و تو از نظریه ی عجیب و غریبت راجع به مردادماهی ها می گویی... 

می خندد 

عمیق می شوی 

می خندد 

عمیق تر 

... 

می خندی!  

و تو بیشتر احساس بدبختی می کنی وقتی آن خاطرات گاهی واقعی می شوند و تو را به چهارمیخ می کشند که تو روزگار مارا سیاه کردی!! 

و تو فکر می کنی چگونه همه چیز را به این راحتی فراموش کردند؟ پس به قرص قدّ نقل ایمان می آوری و غمگین می شوی... 

و کسی که تورا قلبم صدا می کند، از تو می خواهد نادیده شان بگیری. و تو به نظریه ات فکر می کنی... و می خندی! 

و تو آنقدر فکر می کنی و می خندی که... 

کسی که تورا عشقم صدا می کند هم باورش می شود آن سربازهای باتوم به دست و پوتین به پا را فراموش کرده ای... 

و این بار عمیقاً می گریی...  

و چقدر دلت می خواهد کسی که تورا عشق و قلب و نفس خود می داند، این را هم بداند که خودش را هم در آن روزگار تیره یافتی. آنجا که همه دوست داشتنت را انکار کردند و تمام جاذبه هایت به یکباره دافعه شد، تنها او بود که تورا دوست داشت. 

به یکباره لذتی شهوانی تورا دربر می گیرد... و آنقدر منگت می کند که تو با یادآوری گذشته، نه فکر می کنی و نه عمیق می شوی... 

و فقط لبخند می زنی... 

 

پی نوشت: خوب است بدانی که تو تنها "آدم" میان آن همه "آدمک" بودی...

برای تو

هو


دلم می سوزد

برای کلماتی که

قبل از آمدنت "بی هویت" بودند

و بعد از رفتنت "بلاتکلیفند"!

...

راستی!

آن هایی که به هم می گویند بی نظیر

از تو اجازه می گیرند؟!