هو
ضمیر ناخودآگاه من یه دختر کولى عاشقه! همیشه یه دامن رنگى چین دار تنشه که دوس داره پابرهنه همه جارو کشف کنه. تمام رنگاى دنیارو دوس داره و با همه ى موجودات دنیا ارتباط مى گیره. شبا با لالایى جیرجیرکا خوابش مى بره و صبح با آواز گنجشکا بیدار مى شه. از هیچ چیز و هیچ کس نمى ترسه. با همه ى آدما دوسته. تو هر سرزمینى که وارد مى شه یه نشونه از خدا پیدا مى کنه و مى ذاره تو کولَش. وقتى تنها مى شه واسه خودش زمزمه مى کنه و موهاشو مى بافه...
خیلى غم انگیزه اما باید برگردم به خودآگاهم!
هو
روزهای کرخت
روزهای مُدام
روزهایی به غایت
دلگیر و بی فرجام
شب می خواهد دلم
برای خوابیدن
و یک تکّه ابر
برای باریدن
و بغضی که گم شود
در خواب هایم
صبح شود، بگویم
من شادمانم...
هو
در من که می نگری
نیروی طبیعت جابجا می شود
از رود به رگ هایم
و از خورشید به چشمانم
پیامبری زاده می شود
معجزه ای رخ می دهد
آری...
عشق معجزه ی پیامبری چشمانت است
۱۳۹۱.۰۲.۰۶