سنگی برای نزدن

هو


گاهی یک تکّه سنگ مدام در سرت غل می خورد و باعث سرگیجه ات می شود. می خواهی بی خیالش بشوی امّا باز سردرد و سرگیجه...


پس تمام سلول های وجودت را بسیج می کنی تا این تکّه سنگ مزاحم را شناسایی کنند، امّا خاصّیت آن "گردی" است. به هرجا که دلش بخواهد، سُر می خورد و می رود.


تمام فکرت را شبیه یک مشت می کنی تا بگیری اش، اما از لای انگشتانت می چکد. این هم خاصّیت دوّمش! هر وقت که بخواهد تغییر شکل می دهد.


تا کمی احساس آرامش می کنی، دوباره متّحد می شوند و مثل یک غدّه سرت را به درد می آورند.


دهانت را باز می کنی تا مثل تف به بیرون پرتابش کنی، امّا یکدفعه تمام عضلات دهانت بی حس می شوند! زور می زنی، بیشتر، بیشتر... آه! نَفَست می گیرد.


و این گونه سوّمین ویژگی اش را هم کشف می کنی...


***

حتماً بازی "پین بال" را دیده ای. شکل مغز را هم همینطور. شبیهند، نه؟ حال فرض کن این گوی سمج، مدام در شاه راه های مغزت بازی می کند. آن وقت است که دلت می خواهد دستت را بلند کنی و از بالا درون سرت ببری و آن تیله ی خوش آب و رنگ بدجنس را بیرون بیاوری، امّا یاد خاصّیت دوّمش می افتی!


پس خسته می شوی، ناامید می شوی، حتّی گریه ات می گیرد. جلوی آینه که می روی جای باد کرده اش را می بینی، امّا دیگران نه!

به آنها می گویی که من تومور دارم، آن هم از نوع بدخیمش! با مدارک پزشکی فرضیه ات را رد می کنند...


داد می زنی، هوار می کشی، خون بالا می آوری! امّا بیرون بیا نیست...

و تکرار و تکرار...


بعد از کلّی کشمکش تصمیم می گیری رهایش کنی و یکجورهایی با آن کنار بیایی. پس دردِ بودنش را به سختیِ بیرون کردنش ترجیح می دهی...


و اسمش را می گذاری: سنگی برای نزدن، حرفی برای نگفتن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد