عنوان را در آخر مطلب بخوانید

 هو 

 

یکبار این موقعیت را تجربه کرده بود 

اما چیزی در خاطرش نمانده بود 

آن موقع هم همین طور بود 

هم استرس داشت هم هیجان 

همیشه فکر می کرد: 

کاش می توانستم بفهمم آن لحظه چطور بود 

حالا این فرصت را پیدا کرده بود 

از این بهتر نمی شد 

با اشتیاق منتظر بود 

تا اسمش را صدا کنند و راهی شود 

بالاخره نوبتش شد 

از هم قبیله هایش خداحافظی کرد 

موهای سرش را تراشید 

وارد شد 

[من الظّلمات الی النّور]

ملافه ی سفید را دور تنش پیچیدند 

اشکهایش جاری شد 

مثل روز اول! 

از آغوش مادر به آغوش خدا رسید 

 

عنوان: نوزاد و حاجی

نظرات 9 + ارسال نظر
امیرمسعود پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 19:29 http://www.stodiocafe.blogfa.com

حاجی همان نوزادیست که در آغوش خدا متولد شد!
پست‌هایت به گونه‌ایست که واقعن نمیدانم چه باید در جوابش بنویسم و این قدرت تو را در نویسندگی می‌رساند که هیچ سخنی را برای پاسخ نمی‌گذارد! (اوخ اوخ خیلی ادبی شد :دی)
پ.ن : قالب هم که درست شده / مرحبا

من الان از شدت خجالت نمیدوم چى بنویسم. قلم خودت عالیه.
ممنون بابت انرژى + و لطف خالصانت.
آره بالاخره درست شد. دست محمد عزیز درد نکنه. ممنون که پیگیر بودى دوست خوبم.

Mohammad پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 20:09

مرسی سولماز مرسی. با امیر موافقم. محو سفید بودن این متن شدم. احساس پاک و خالصانه ای درونش نهفته بود که وقتی لمسش کنی بیشتر به جذابیت این نوشته پی می بری.
خواهش می کنم. حیف بود اونجوری دیدنش.

ممنونم محمد. تو همیشه جزو کسایى هستى که دوس دارم کامنتشونو بخونم. نظرت خیلى برام مهمه.
نمیخوام دروغ بگم و تعارف کنم. چون از تعریف و انرژى + خیلى خوشم میاد.
بابت قالبم ى دنیا ممنون

javad پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 20:21

راستش چند بار خوندم و چیز خاصی متوجه نشدم،البته از جمله بندی ها خوشم اومد

حداقل همذات پنداری با " [من الظّلمات الی النّور] " این قدرت رو به من میده که بگم عالی بود...
خسته هم نباشی

ممنونم جواد عزیز.
راستش خیلى دوس دارم که برات توضیح بدم. اما بیشتر دوس دارم که خودت بازم بخونیش.
و البته این ضعف من بوده که نتونستم خوب بیانش کن. چون بدون ویرایش نوشتمش.
خداقوت.

Mohammad جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 13:44

ی چیز دیگه که یادم رفت بگم در مورد عنوان بود که خیلی خوب انتخابش کرده بودی. از اون کارای خاص خودت بود.

سارا سه‌شنبه 9 خرداد 1391 ساعت 12:30 http://sm19.blogfa.com

ب اصل خودش برگشته بود
اروم و بی غل و غش شاید

همساز جمعه 12 خرداد 1391 ساعت 15:17 http://hamsaz.blogfa.com


سلام .

وای که چقدر این نوشته خاطره اولین بار نگاه کردن به کعبه را در دلم تازه تر کرد . هنوز بزرگی آن لحظه در دلم زنده است .
بسیار لذت بردم . ممنون .

سلام
جدا خوش به حالت. به اون لحظه اى که داشتى غبطه مىخورم.
خداقوت.

javad چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 20:29

همیشه قشنگ مینویسی سولماز جان
روزها رو میتونستی خیلی قشنگ تر تموم کنی البته جسارت نشه ها من همینشم نمیتونم بنویسم
ارادتمند

ممنونم ازت جواد عزیز.
نه بابا چه جسارتی. خودمم باهات موافقم. آخه روزها رو بدون ویرایش نوشتم.
الان یه تغییر کوچیک دادم. باز بخونش
ممنون که سر می زنی

javad پنج‌شنبه 25 خرداد 1391 ساعت 23:06

الان وزنش خیلی بهتر شد ! قشنگم تموم شد !

من همیشه پیگیر جلسات امیر و حسین هستم.حسین که ستاره ی سهیله مگه چی بشه از خونه بیاد بیرون ! طی این دو سالم کلی تغییر مکان دادن رازی سایپا ارسباران و حالا هم فرهنگسرای ای تی !
اما امیر پایه که نه چهار پایه جلساته :دی

من هر وقت وقت کنم میرم تو هم برو اونجا شعرتو بخون خیلی رک ایراداشو میگه ! اونا رو بتونی اصلاح کنی خیلی میتونی چشم نواز تر از اینی که هست بنویسی !

البته ار جینی این روزها بدجوری مغرور شده و به قول تو اونقدر بادکنک رو باد کردیم کم مونده جلو خودمون بترکه !
ارادت دوباره

ممنونم ازت. خوشحالم که دوستى مثل تو دارم.
اتفاقا هفته ى پیش جلسه امیرو تو آى تى رفتم. کم بودیم اما خیلى خوب بود. میخوام ادامه بدم.
باید قیافه ى منو میدیدى وقتى ارجینى شعرمو مى خوند!:D
منم احساس کردم از خودش خیلى تعریف میکنه.
خداقوت.

سارا شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 22:06 http://sm19.blogfa.com

خیلی زیبا گفتی....
ب امید روشنایی و روز

قربونت برم. مرسی عزیزدلم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد