هو
یکبار این موقعیت را تجربه کرده بود
اما چیزی در خاطرش نمانده بود
آن موقع هم همین طور بود
هم استرس داشت هم هیجان
همیشه فکر می کرد:
کاش می توانستم بفهمم آن لحظه چطور بود
حالا این فرصت را پیدا کرده بود
از این بهتر نمی شد
با اشتیاق منتظر بود
تا اسمش را صدا کنند و راهی شود
بالاخره نوبتش شد
از هم قبیله هایش خداحافظی کرد
موهای سرش را تراشید
وارد شد
[من الظّلمات الی النّور]
ملافه ی سفید را دور تنش پیچیدند
اشکهایش جاری شد
مثل روز اول!
از آغوش مادر به آغوش خدا رسید
عنوان: نوزاد و حاجی